۱۳۸۸/۰۸/۰۸

در مدح علی بن موسی الرضا علیه السلام

بگو به دوست چو آن مه به دلبری آید

هزار ماه به کوی تو مشتری آید

عجب که جلوه نهان داری ای پری رخ و باز

به دام عشق تو حور افتدا و پری آید

به غمزه ای دل و دین بردی از جهان سهل است

تو را که جلوه جانان به دلبری آید

بنازم اهل نظر را که پیش تیر نگاه

یکی نکشته به یک غمزه دیگری آید

غلام درگه خویش ار تو را پذیرد شاه

گدای کوی تو با تاج قیصری آید

ز من به یک نظر این نیم دل گرفت آن ماه

کدام مهر بدین ذره پروری آید

به آفرین الهی در این مدیحه ی عشق

روان حافظ و سعدی و انوری آید

شعر از جناب حکیم مهدی الهی قمشه ای - 447 ص

 

من گل آفتاب گردانم

من گل آفتاب گردانم
از رخت روی برنگردانم
غیر سیمای آسمانی تو
قبله دیگری نمی دانم
دست بر آسمان و پا در خاک
پای کوبانم وسر افشانم
ای تو آغاز و ای تو انجامم
ای تو پیدا و ای تو پنهانم
جز تو یاری دگر نمی خواهم
جز تو نامی دگر نمی دانم

۱۳۸۸/۰۸/۰۷

۱۳۸۸/۰۸/۰۶

سه تار و آواز

این هم کار دوست گرامیم که سه تار می زنن و خودم هم که خیلی غیر حرفه ای خوندم
فایل ها در دو حجم و کیفیت تهیه شده اند ولی موضوع یکی است

کلیک کنید...

۱۳۸۸/۰۸/۰۵

بد اندیش خلق از حق آگاه نیست

امروز داشتم با یکی از دوستان و البته همکارانم صحبت می کردم ، صحبت سر این موضوع شد که هر کاری که انجام بدی یک ایرادی ممکنه مردم به اون موضوع وارد کنند من یاد این شعر سعدی افتادم که می فرماید: هر کاری کنی بالاخره یک ایرادی میشه بهش گرفت و چه بسا ایراد هم بهش بگیرن ولی تو کار خودت رو که می دونی صحیح هست انجام بده و در مقابل این مسائل هم صبر پیشه کن، چرا که حتی پیامبر هم از شر بد گویان در امان نبوده و اینک کل ماجرا از زبان جناب سعدی:

 

اگر در جهان از جهان رسته‌ای است،

در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است

کس از دست جور زبانها نرست

اگر خودنمای است و گر حق پرست

اگر بر پری چون ملک ز آسمان

به دامن در آویزدت بد گمان

به کوشش توان دجله را پیش بست

نشاید زبان بداندیش بست

فراهم نشینند تردامنان

که این زهد خشک است و آن دام نان

تو روی از پرستیدن حق مپیچ

بهل تا نگیرند خلقت به هیچ

چو راضی شد از بنده یزدان پاک

گر اینها نگردند راضی چه باک؟

بد اندیش خلق از حق آگاه نیست

ز غوغای خلقش به حق راه نیست

ازان ره به جایی نیاورده‌اند

که اول قدم پی غلط کرده‌اند

دو کس بر حدیثی گمارند گوش

از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش

یکی پند گیرد دگر ناپسند

نپردازد از حرف گیری به پند

فرومانده در کنج تاریک جای

چه دریابد از جام گیتی نمای؟

مپندار اگر شیر و گر روبهی

کز اینان به مردی و حلیت رهی

اگر کنج خلوت گزیند کسی

که پروای صحبت ندارد بسی

مذمت کنندش که زرق است و ریو

ز مردم چنان می گریزد که دیو

وگر خنده روی است و آمیزگار

عفیفش ندانند و پرهیزگار

غنی را به غیبت بکاوند پوست

که فرعون اگر هست در عالم اوست

وگر بینوایی بگرید به سوز

نگون بخت خوانندش و تیره‌روز

وگر کامرانی در آید ز پای

غنیمت شمارند و فضل خدای

که تا چند از این جاه و گردن کشی؟

خوشی را بود در قفا ناخوشی

و گر تنگدستی تنک مایه‌ای

سعادت بلندش کند پایه‌ای

بخایندش از کینه دندان به زهر

که دون پرورست این فرومایه دهر

چو بینند کاری به دستت درست

حریصت شمارند و دنیا پرست

وگر دست همت بداری ز کار

گدا پیشه خوانندت و پخته خوار

اگر ناطقی طبل پر یاوه‌ای

وگر خامشی نقش گرماوه‌ای

تحمل کنان را نخوانند مرد

که بیچاره از بیم سر برنکرد

وگر در سرش هول و مردانگی است

گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!

تعنت کنندش گر اندک خوری است

که مالش مگر روزی دیگری است

وگر نغز و پاکیزه باشد خورش

شکم بنده خوانند و تن پرورش

وگر بی تکلف زید مالدار

که زینت بر اهل تمیزست عار

زبان در نهندش به ایذا چو تیغ

که بدبخت زر دارد از خود دریغ

و گر کاخ و ایوان منقش کند

تن خویش را کسوتی خوش کند

به جان آید از طعنه بر وی زنان

که خود را بیاراست همچون زنان

اگر پارسایی سیاحت نکرد

سفر کردگانش نخوانند مرد

که نارفته بیرون ز آغوش زن

کدامش هنر باشد و رای و فن؟

جهاندیده را هم بدرند پوست

که سرگشته‌ی بخت برگشته اوست

گرش حظ از اقبال بودی و بهر

زمانه نراندی ز شهرش به شهر

غرب را نکوهش کند خرده بین

که می‌رنجد از خفت و خیزش زمین

وگر زن کند گوید از دست دل

به گردن در افتاد چون خر به گل

نه از جور مردم رهد زشت روی

نه شاهد ز نامردم زشت گوی

گرت برکند خشم روزی ز جای

سراسیمه خوانندت و تیره رای

وگر برد باری کنی از کسی

بگویند غیرت ندارد بسی

سخی را به اندرز گویند بس

که فردا دو دستت بود پیش و پس

وگر قانع و خویشتن‌دار گشت

به تشنیع خلقی گرفتار گشت

که همچون پدر خواهد این سفله مرد

که نعمت رها کرد و حسرت ببرد

که یارد به کنج سلامت نشست؟

که پیغمبر از خبث ایشان نرست

خدا را که مانند و انباز و جفت

ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟

رهایی نیابد کس از دست کس

گرفتار را چاره صبرست و بس

 

 

پسري 2 ساله با ضريب هوشي برابر انيشتن و هاوكينگ



پسري 2 ساله با ضريب هوشي برابر انيشتن و هاوكينگ

اسكار ريگلي يك پسر دو ساله كه ضريب هوشي برابر با انيشتن و استفان هاوكينگ را داراست به يكي از كوچكترين افراد پذيرفته شده در بنياد منسا تبديل شد.

 وي در حالي در آزمون هوش مؤسسه استنفورد به اين امتياز دست پيدا كرده است كه تستهاي اين مؤسسه امكان سنجش هوش بيش از 160 را نداشته‌اند.
جو، پدر اسكار يك متخصص 29 ساله آي تي است و مي‌گويد كه اسكار اخيراً با مادرش در مورد چرخه توليد مثل پنگوئن‌ها صحبت كرده است. وي افزود: ما مي‌دانستيم كه كودكمان يك چيز متفاوت نسبت به سايرين دارد. من به وضوح آن روزي را مي‌بينيم كه وي برگردد و به من بگويد تو يك سبك مغز هستي.
به نوشته ديلي تلگراف هانا 26 ساله مادر اين كودك مي‌گويد كه او دامنه لغات بسيار گسترده‌اي دارد و قادر به ساخت جملات پيچيده است.
جان استيونج، مدير اجرايي مؤسسه منسا (افراد داراي ضريب هوشي بالا) پذيرفتن اسكار در اين مؤسسه را با دو سال و 5 ماه و 11 روز سن تأييد كرده است.
پيش از اين كوچكترين عضو منسا، اليز تان رابرتس از لندن است كه با ضريب هوشي برابر 156 در سن 2 سال و 4 ماه و 14 روز پذيرفته شده بود.


قالیچه های جنگی افغانی

برای دیدن عکس قالیچه ها اینجا را کلیک کنید

Man Az Khoda Khastam !!!!


*من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید*

خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.


*من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد*

خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است.

 

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد*

خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.


*
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد*

خدا گفت : نه من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد


*
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد*

خدا گفت : نه
 
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.


*
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد*

خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.


*
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید*

خدا گفت : نه
  
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری


*
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم*

خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی امروز روز تو خواهد بود آن را هدر نده.

*
داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت*

 

و من مضطرب و دل نگران به تو گفتم که پر از تشویشم چه شود آخر کار و تو گفتی آرام که خدا هست کریم پاسخی نرم و لطیف که به من داد یک آرامش شیرین و عجیب


۱۳۸۸/۰۸/۰۱

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش یا نامه ی فرج الله صبا به جرالدین خیالی؟!

مطلبی که دوست گرامیم حسین عزیز در وبلاگش نوشته بود این انگیزه رو در من بوجود آورد که مطلب پایین رو تقدیم حضورتون کنم:

از اونجایی که باید به "ماقال" توجه کرد و نه به "من قال" یعنی به آنچه که گفته شده باید دقت کرد نه به گوینده ی مطلب، بنده هم این نامه را که بسیار زیبا و آموزنده می باشد را تحسین می کنم ولی بیان یک موضوع را هم مناسب می دانم و آن اینکه این نامه توسط "فرج ا.. صبا" روزنامه نگار کهنه کار ایرانی نوشته شده است، اما شرح ما وقع ......... :

---------------------------

کمتر کسی پیدا میشه که نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش رو نخونده باشه . نامه ای که در کشور ما سی سال دست به دست چرخید . در مراسم رسمی و نیمه رسمی بارها از پشت میکروفن خونده شد و مردم کوچه و بازار با هر بار خوندن اون به لبخند غمگین چاپلین فکر کردن که جهانی از معنا رو در خود داشت . اگر بعد از این همه سال بهتون بگن این نامه جعلی است چی میگین ؟؟!

لابد عصبانی میشید و از سادگی خودتون خنده تون میگیره . حالا اگر بگن نویسنده واقعی این نامه سی ساله که فریاد میزنه این نامه رو من نوشتم نه چاپلین و کسی باور نمیکنه چه حالی بهتون دست میده ؟ فکر میکنید واقعیت داره ؟ خیلی ها مثل شما سی ساله به فرج ا… صبا نویسنده واقعی این نامه همینو میگن : واقعیت نداره !!!!!

فرج ا… صبا نویسنده و روزنامه نگار کهنه کاری است . او سالها در عرصه مطبوعات فعالیت داشته و امروز دیگر از پیشکسوتان این عرصه به شمار میاد .

………. ماجرا برمیگرده به یه روز غروب در تحریریه مجله روشنفکر .

فرج ا… صبا اینطور میگه : " سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد . به هر حال می خواستیم طبع آزمایی کنیم . این شد که در ستونی ، هر هفته ، نامه هایی فانتزی به چاپ میرسید . آن بالا هم سرکلیشه فانتزی تکلیف همه چیز را روشن میکرد. بعد از گذشت یک سال، دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا اینقدر تکراری اند ؟ گفتند : اگر زرنگی خودت بنویس!

خب ، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم . رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله ای که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود . همان جا در دم، در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم . از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد که زود باش باید صفحه ها را ببندیم . آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه "فانتزی" از بالای ستون افتاد . همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال."

بعد از چاپ این نامه است که مصیبت شروع میشه :" آن را نوار کردند ، در مراسم مختلف دکلمه اش میکردند ، در رادیو و تلویزیون صد بار آن را خواندند ، جلوی دانشگاه آن را میفروختند ، هر چقدر که ما فریاد کشیدیم آقا جان این نامه را چاپلین ننوشته کسی گوش نکرد . بدتر آنکه به زبان ترکی استانبولی ، آلمانی و انگلیسی هم منتشر شد .

حتی در چند جلسه که خودم نیز حضور داشتم باز این نامه را خواندند و وقتی گفتم این نامه جعلی است و زاییده تخیل من ، ریشخندم کردند که چه میگویی ؟ ما نسخه انگلیسی اش را هم دیده ایم !!!! "

بهرحال فرج الله صبا چوب خلاقیتش را می خورد. چرا که این نامه آنقدر صمیمی و واقعی نوشته شده که حتی یک لحظه هم به فکر کسی نرسیده که ممکن است دروغین باشد.

دروغین؟ اسم این کار را نمی شود جعل نامه گذاشت. مخصوصا آنکه نویسنده خودش هم تابه حال صدهزار بار این موضوع را گوشزد کرده است. اما وای از آن روزی که این مردم بخواهند چیزی را باور کنند. این را ، فرج اله صبا می گوید.

_______________________________________________

پی نوشت:توجه کنید که ما فقط نقل کردیم . متن بالا هم ممکن است زمانی دروغ  بودن ان ثابت شود . کسی نیز تاکنون راست بودن ان را ثابت نکرده

-----------------------------------------

متن کامل نامه ی مذکور به جرالدین:

 

دخترم جرالدین, از تو دورم , ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود.تو کجایی؟در پاریس ,روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه؟این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی ,آهنگ قدمهایت را میشنوم.شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه, نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.

 

جرالدین, در نقش ستاره باش و بدرخش ,اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت هوشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد.به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن; زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزدو هنرنمایی می کنند. من خود یکی از ایشان بوده ام.جرالدین دخترم ,تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنیدنی است.

 

داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد, داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام.من درد نابسامانی را کشیده ام.و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمی کند. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند حرفی نباید زد. به دنبال نام تو نام من است :"چاپلین"

 

جرالدین دخترم, دنیایی که تو در آن زندگی می کنی, دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون می آیی, آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن .حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند  بپرس .حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت ,مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد.اما برای خرجهای دیگر باید صورت حساب ان را بفرستی.

 

دخترم جرالدین گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه ,کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو:من هم از آنان هستم.تو واقعا یکی از آنان هستی و نه بیشتر.هنر قبل از اینکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند . وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر تماشاگران خویش بدانی, همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم.آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرن ها پش زیبا تر از تو ,چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمایی میکنند.اما در آنجا از نور خیره کننده تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.

 

دخترم جرالدین ,چکی سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه دلت می خواهدبگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو:سومین فرانک از آن من نیست.این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد.جست و جو لازم نیست.این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول ,این فرزند بی جان شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازان روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان  ریسمان نا استوار سقوط می کنند.

 

دخترم جرالدین ,پدرت با تو حرف می زند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهد و آن شب است که این الماس, آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفریبد  آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی سقوط می کنند از این رو دل به زر و زیور نبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی ,با او یک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی این را وظیفه خود در قبال  این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را می داند. او برای تعریف "عشق "که معنی آن" یکدلی" است شایسته تر از من است.دخترم هیچ کس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد.دختری ناخن پای خود را برای آن عریان می کند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو ,باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.حرف بسیار برای تو دارم ,ولی به وقت دیگر می گذارم.و با این آخرین پیام نامه را پایان می بخشم. انسان باش, پاک دل و یکدل ;زیرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

 

پدر تو ,چارلی چاپلین

چرا حمام خوش است؟

بوسعید مهنه شیخ محترم

بود در حمام با پیری بهم

سخت حمامی خوش ودمساز بود

زانکه آب و آتشش هم ساز بود

پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست

وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست

شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست

گفت میدانم بگویم با تو راست

چون درین حمام شیخی چون تو هست

خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست

شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان

پای من چون آوریدی در میان

پیر گفتش تو بگو شیخا جواب

کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب

گفت حمامیست خوش از حد برون

کز متاع جملۀ دنیای دون

نیست جز سطل و ازاری با تو چیز

وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز

شعر از جناب عطار

۱۳۸۸/۰۷/۲۸

خسوف و کسوف

ماه گرفتگي (خسوف)

پديده ماه گرفتگي وقتي رخ مي دهد که ماه, در حال بدر, نزديک يکي از گره هاي صعودي يا نزولي خود باشد. در اين حال ماه بايد از سايه زمين عبور نمايد و قهرا از نور خورشيد محروم مي ماند. در واقع زمين همواره پشت خود يک سايه مخروطي شکل درست مي کند, ولي از آنجا که ماه معمولا با اختلاف زاويه اي بين حدود 5+ و 5- درجه از کنار سايه مي گذرد, بطور معمول پديده گرفتگي پيش نمي آيد. ولي در حاليکه ماه بدر, از نزديکي دايره البروج بگذرد, يعني در نزديکي يکي از گره هاي مدارش باشد, سايه زمين بر ماه مي افتد و خسوف پديد مي آيد. شکل زير وقوع يک ماه گرفتگي را نشان مي دهد.

.................
 

خورشيد گرفتگي (کسوف)

اگر زمين در سايه مخروطي شکل ماه قرار بگيرد, پديده خورشيد گرفتگي پيش مي آيد. اين پديده وقتي اتفاق مي افتد که ماه در نزديکي حالت مقارنه, در حوالي يکي از گره هايش باشد. از آنجا که ماه معمولا با اختلافي بين 5+ و 5- درجه از دايره البروج قرار دارد, اين پديده به ندرت اتفاق مي افتد. شکل زير يک خورشيد گرفتگي را ترسيم مي نمايد.

 

با توجه به شکل, مشخص مي شود که خورشيد گرفتگي کلي فقط در ناحيه بسيار کوچکي از زمين قابل رؤيت است ولي در نواحي بيشتري خورشيد گرفتگي جزيي مشاهده مي شود. از آنجاکه ماه در مدار خود با سرعتي در حدود يک کيلومتر در ثانيه حرکت مي کند و زمين نيز, هم جهت با سايه با سرعت 5/0 کيلومتر بر ثانيه در دايره استوا داراي حرکت وضعي است, خورشيد گرفتگي با سرعتي حدود 5/0 (= 5/0- 1) کيلومتر در ثانيه از شرق به غرب, در حرکت است. بنابراين نواحي مختلفي از کره زمين مي توانند, خورشيد گرفتگي را با تفاوت زماني اندکي مشاهده نمايند.

اين هم یک خانوم سیب

 

 

 

 



۱۳۸۸/۰۷/۲۴

اشعار معمایی یا معماهای شعری

یکی یکی بخونید و خودتون رو محک بزنید

جواب یک کمی پایین تر نوشته شده


1 -دارم سوال خواجه بفرما جواب چیست

 در یک گلاب پاش دورنگ گلاب چیست؟

سرمای زمهریر که یخ بست او نبست

 آتش بدو رسیدن و بستن جواب چیست؟


  2- این چیست که تاج نقره بر سر دارد

  وز آتش سرخش تاج و افسر دارد

  ناکرده گناه روی او چون قیر است

بر گردنش از هر طرفی زنجیر است؟


  3-آن  چیست  که ارغوان  قبایی دارد

  بیرون و درون شهر جائی دارد

  گرد است و مدور است و تاجش بر سر

 ماننده ی  دم  موش  پایی  دارد


  4-  جامی است در او آب خوش و آسوده

اندر وسطش کشتی قیر اندوده

  کشتی بانی در آن به رنگ دوده

 بر جای نشسته و جهان پیموده


  5 - عجایب صنعتی دیدم در این دشت

  که بیجان در پی جاندار می گشت


  6 - عجایب صنعتی دیدم در این دشت

  که آتش در میان آب می گشت



-------------------------------------------------------------------------------
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


جوابها :
1- تخم مرغ
2- سر قلیان
3- چغندر
4- چشم
5 - گلوله ی تفنگ
6 - سماور

۱۳۸۸/۰۷/۲۲

دوستان قدیم و جدید و همکلاسی ها



از راست به چپ، آقایان: شمس - سلیمی - کروندی - جعفری - حبیبی
نشسته از راست به چپ، آقایان: رضایی - شریفی - عباسی