۱۳۹۰/۰۵/۰۴

وعده



پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.
از او پرسيد : آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :

اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!

قلب ها

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب هایى دادند امّا پاسخ هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها نه تنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى باهم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب هاشان بسیار کم است

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.

سقوط اخلاقي جامعه ايران

سقوط اخلاقي جامعه ايران

جامعه شناسان! تخصص تان را به كار گيريد ، امروز به شما نيازمنديم


عصر ايران : قتل مرحوم روح الله داداشي - قوي ترين مردان ايران و جهان - حاوي نكات
غم انگيز زيادي است كه كم و بيش بدانها پرداخته شده است ،‌از جمله اين كه قاتل وي
،‌نه يك فرد شرور سابقه دار كه نوجواني هفده و نيم ساله است كه با خود چاقو حمل مي
كرده است. همين يك مورد ،‌ كافي است همه كساني كه به جامعه ايراني علاقه مند هستند
را به شدت بيمناك و نگران كند كه چه زمينه هاي فرهنگي ،‌ تربيتي و اجتماعي نامساعدي
باعث شده فردي به اين سن و سال ،‌ اولاً‌ با خود آلت قتاله حمل كند ،‌ ثانياً‌ سر
مساله اي كه اساساً‌ مساله نيست (برخورد آينه بغل خودروها به يكديگر) درگيري فيزيكي
و فحاشي ايجاد شود و نهايتاً‌ يك به خود اجازه و جرأت دهد با چاقو شاهرگ يك فرد
ديگر را بزند.

قاتل داداشي ،‌هر چند در اين پرونده مجرم است و بايد مجازات شود ،‌ اما در نگاهي
كلان تر به موضوع ،‌او خود قرباني جامعه اي است كه در آن تربيت شده است و اين
،‌همان نقطه نگران كننده است چه آن كه پرونده حاضر با رأي دادگاه و تصميم اولياي دم
،‌مختومه مي شود اما ميليون ها جوان و نوجوان ديگر ايراني در جاي جاي اين كشور ،‌در
معرض ْآسيب هاي اين چنيني هستند ، آسيب هايي كه گاه در قامت قتل و قاتل و مقتول رخ
مي نماياند ،‌ گاه جوان ايراني را از ديوار خانه مردم بالا مي برد ،‌ يا او را به
مسلخ مواد مخدر مي برد ،‌يا به مشكلات جنسي و بيماري هاي لاعلاج مبتلا مي سازد و
نهايتاً‌ او را افسرده ، عاصي ، نااميد ، فحاش ، بي حوصله ، زود رنج و بي اخلاق مي
كند.

البته منظور اين نيست كه همه جوانان چنين اند اما نمي توان خود را به خواب زد و با
"شعار درماني" ، واقعيت ها را ناديده گرفت و وجدان خود را آسوده پنداشت. بخش قابل
توجهي از جوانان ما همان گونه اند كه در سطور بالا بدان اشاره شد.

بحث ، بحث مرحوم داداشي و ماجراي قتل او نيست.اين فقط يك نمونه از ناهنجاري هايي
است كه دامنگير نسل جوان شده است؛ نسلي كه اگر آينه بغل ماشين هايشان در ترافيك
خيابان به هم سابيده شود ، ممكن است كارشان از فحش ناموسي در پشت فرمان آغاز و به
قتل در پشت چراغ قرمز منتهي شود.

وضعيت حاضر هم مربوط به اين دولت و آن دولت نيست . كليت جامعه ما با شيب قابل
ملاحظه اي دچار سقوط اخلاقي شده است. خانواده به ويژه در شهرهاي بزرگ ، آن جايگاه
سابق خود را از دست داده است و هم از اين روست كه حدود يك پنجم ازدواج ها به طلاق
حقوقي مي انجامد و بخش عمده باقي مانده هم دچار اختلال و طلاق عاطفي اند. احترام
والدين مانند قبل نيست. حرمت زنان در جامعه محفوظ نيست و جامعه اي كه تا ديروز زنان
و دختران را ناموس خود مي پنداشت ، با شگفتي مي بيند كه جوانش در خيابان بر سر زن
مردم عربده مي كشد يا در حضور بانوان ، از گفتن ركيك ترين دشنام ها ابايي ندارد.

حجب و حيا ، گوهر كمياب جامعه شده است ، خدا نكند فيلمي از روابط خصوصي يك نفر به
بيرون درز كند ، همه در بلوتوث و ايميل كردن آن به يكديگر سر از پا نمي شناسند، از
همسايه ، فقط يك نام باقي مانده و شاگردي و استادي ، به قالب هاي خشك و بي روح
محدود شده است، دروغ به راحتي آب خوردن رد و بدل مي شود،كمتر كسي از اين كه جنس
درجه سه را به نام كالاي اعلا قالب كند عذاب وجدان مي گيرد ، روابط جنسي خارج از
خانواده يك واقعيت تلخ است ، صله رحم به مهماني هاي رسمي و تعارفي تقليل يافته ،
لبخندها عمدتاٌ تصنعي شده و ... . ما ديگر همان جامعه قبل نيستيم.
پزشكي قانوني اعلام كرده كه طي 10 سال اخير به طور متوسط هر 8 ساعت يك نفر با سلاح
سرد كشته شده اند و هر روز به طور متوسط 1600 پرونده نزاع در اين نهاد قانوني تشكيل
مي شود (خبرگزاري مهر).
اين ها كه آمار ساختگي بي بي سي و راديو اسرائيل نيست.واقعيت هاي تلخ و گزنده جامعه
امروز خود ماست. كجاي تاريخ ايران ، هر روز خدا 3 نفر فقط با سلاح سرد در اين مملكت
كشته مي شدند. چه زماني در اين سرزمين طلاق اين همه گسترش داشت؟ چه زماني اين همه
جوان معتاد داشتيم؟خيانت هاي خانوادگي و تن فروشي و دختران فراري ، كي در اين كشور
تا بدين حد رواج داشت؟ همين الان با 75 ميليون جمعيت 13 ميليون پرونده قضايي داريم!
كه اگر براي هر پرونده حداقل 2 نفر طرفين دعوا را در نظر بگيريم ، معنايش اين است
كه همين الان 30 - 20 ميليون نفر از جمعيت ايران در حال نزاع قضايي با يكديگرند!
وحشتناك نيست؟! كجاست آن دوستي ها و صداقت ها و گذشت هايي كه جامعه ايران را در
جهان ممتاز مي كرد؟!

پيشنهاد مشخص ما اين است كه استادان بزرگ جامعه شناسي با احساس وظيفه اي تاريخي ،
دور هم جمع شوند و به واكاوي همه جانبه جامعه امروز ايران بپردازند ، علت و درمان
ها را از رهگذر مطالعات علمي و ميداني پيدا كنند و به جامعه و دولتمردان «نسخه»
دهند. هر چه فارغ از اين بررسي هاي علمي ارائه شود ، يا غلط است ، يا احساسي و يا
در بهترين حالت - كه اغلب در رسانه هاي مستقل مي بينيم -فقط بخشي از واقعيت است.
ما همان طور كه در علم پزشكي متخصصان خوبي در كشور داريم كه درد و درمان بسياري از
بيماري ها را مي شناسند ، متخصصان واقعاً دانشمندي در عرصه علوم اجتماعي داريم كه
مي توانند در اين زمان كه جامعه ما بيمار شده ، درد و درمان را بيابند و الا اگر
اين مسائل به تيترهاي رسانه ها و اظهار نظر فلان نماينده مجلس در نطق پيش از دستور
و اقدامات پليسي و نظاير اين ها واگذاشته شوند ، ديري نخواهد پاييد كه همه آنچه در
طول تاريخ از فرهنگ و تمدن و ديانت و انسانيت اندوخته ايم ، به باد فنا برود.

جامعه شناسان!
چشم جامعه امروز ايران به تخصص و دانش شماست ؛ بار اين وظيفه تاريخي را بر دوش خود
حس نميكنيد؟

مرز بین روز و شب


۱۳۹۰/۰۵/۰۱

جنگ یعنی: کسانی که با هم می جنگند و همدیگر را نمی شناسند برای کسانی که نمی جنگند و همدیگر را می شناسند

ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.

شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن
بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز
دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند. صدای خواننده آلمانی را
سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز
بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.

آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی
هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر
بگیرند!


صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت. شب قبل آنقدر با دشمن
رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان
میدادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی
۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال
بازی کنند.

آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های
خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به
جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...



تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان
برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که
اینجا از جنگ خبری نیست!

این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سالها بعد کریس
دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار
دلار میخرد پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این
اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این
اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را
گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد.

۱۳۹۰/۰۴/۱۹

فقط باید بگم بخونیدش

زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم. تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم! غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!
كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!
شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
 

۱۳۹۰/۰۴/۱۸

فاجعه عدم تشخیص دنیای مجازی از واقعی

بعد از جریان انفجار برج های دوقلو ، یکی از دوستان من بهم گفت: دنیا داره در مسیر یک سیر مجازی حرکت می کنه و البته مردم هم تحت تأثیر همین حرکت قرار گرفتن.

دنیا داره به گونه ای میشه که تا چند سال دیگه مردم نمی تونن بین زندگی مجازی و زندگی واقعی فرق قائل بشن ...
راستش اون موقع خیلی حرفش رو جدی نگرفتم ولی امروز دوباره اخباری به گوشم رسید که خیلی دردناک بود و از اونجایی که دومین اخبار از نوع خودش بود یاد حرف اون دوستم افتادم و حرفش رو خیلی جدی گرفتم ..
توی اخبار گفتند که نزدیک پل مدیریت در تهران یک نفر با صورت پوشیده شده در نهایت راحتی آمده و یک دختر جوان رو با ضربات پی در پی چاقو به قتل رسونده و مردم هم نگاهش می کردن و ازش فیلم می گرفتن ؟!
واقعه ی قبلیش هم که همون جریان میدون سرو تهران بود که بازم به جای اینکه کسی بره جلوی اون ضارب رو بگیره ، انگاری که همه دارن فیلم تماشا می کنن و هیچ کسی ککش هم نگزیده بود و اون جوون هم جلوی چشم همه کشته میشه ...
(با یک جستجوی کوچولو می تونید هر دو تا فیلم رو پیدا کنید)
باید بگم که متاسفانه با این وضعیتی که دیده میشه از این حوادث در آینده زیاد به چشم خواهد خورد مگر اینکه حداقل خودمون برای خودمون به فکر چاره باشیم ..

بچه های این دوره زمونه به جای بازی های واقعی مثل گرگم به هوا ، دزد و پلیس ، قایم باشک و .... که هم ذهنشون رو می ساخت و هم جسمشون رو، رو آوردن به یک سری بازی های بی ارزش کامپیوتری که یک هیجان کاذب بهشون میده و بعدشم که از بازی میان بیرون هنوز خودشون رو توی محیط بازی می بینن و نمی تونن بین محیط مجازی و محیط واقعی تمیز قائل بشن .

این شده که بچه های دیروز، الان شدن نوجوونا و جوونای امروز که وقتی یک صحنه ی جنایت ، یا حتی تجاوز رو می بینن به جای اینکه غیرتشون به جوش بیاد ، هیجانی میشن و لذت می برن
    و این یعنی فاجعه ...........

۱۳۹۰/۰۴/۱۵

یک داستان از مثنوی مولانا - خورندگان بچه فیل

داستان زیبایی جناب مولانا دارن با عنوان خورندگان پیل بچگان یا داستان کسانی که بچه فیل را می خورند


داستان از این قرار است که گروهی میرن به سوی جنگل های هندوستان و یک نصیحت گری به اونها می گه: وقتی رفتین توی جنگل اگه گرسنتون شد اونجا یک حیوونی هست به نام فیل که بچه ی خیلی خوشگلی هم داره و اتفاقا شکارش هم خیلی راحته و خیلی هم خوش مزه هست ولی مبادا یک وقت وسوسه بشین و اونو شکار کنید و بخورید، به ضعیفی اون بچه نگاه نکنید ، بلکه این رو حساب کنید که مادرش تا اون سر دنیا هم که لازم باشه میاد سراغتون و دمار از روزگارتون در میاره.

پیل‌بچگانند اندر راهتان
صید ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین
لیک مادر هست طالب در کمین
از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او

خلاصه اون حضرات رفتن جنگل و توی راه حسابی گرسنشون شد و اتفاقا توی مسیرشن یک بچه فیل ترگل و ورگل دیدن و نتونستن ازش بگذرن.

 بچه فیل رو کشتن و به سیخ گرفتن و کبابش کردن ، بعدش هم به راه خودشون ادامه دادن فقط یک نفر به یاد پند اون ناصح افتاد و لب به بچه فیل نزد و گرسنگی رو با تمام سختی که داشت تحمل کرد ..

کلی رفتن تا به شب رسیدند ، گفتند استراحت کنیم و بخوابیم ، همشون خوابیدند ، توی همین موقع ها بود که فیل متوجه شد بچش رو کشتند ، شروع کرد به بو کشیدن و توی مسیر حرکت کردن تا اینکه رسید به این حضرات ...

دید همشون خواب هستند، آمد تک تک دهناشون رو بو کرد ، هر کدوم که دهنش بوی بچه فیل رو میداد خیلی آروم پاشو گذاشت روش و بدون اینکه صدایی ازش دربیاد همونجا لهش کرد و فقط کاری به اون کسی که لب نزده بود نداشت ، وقتی که اون شخص بیدار شد دید تمامی همراهانش با سطح زمین یک شدند ، خدا رو شکر کرد که تونسته بر گرسنگی غلبه کنه و سیر کردن خودش رو با جونش برابر نکرده ....


جناب مولانا از بیان این داستان هدف خاصی داره و طبق معمول اصل قضیه که مد نظر ایشون بوده چیز دیگه ای هست و اون هم اینه که:
بعضی وقتا ممکنه کسانی رو ببینیم که مرد خدا هستند ولی در عین حال مال و ثروتی ندارند و به ظاهر قدرتی ندارن، مبادا یک وقت بهشون بی حرمتی کنیم یا خدای ناکرده ظلمی در حقشون برقرار کنیم..

از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم

اینها داستانشون مثل همون بچه ی فیل می مونه که به ظاهر خیلی بی دفاع هستند ولی صاحبشون آنچنان دماری از روزگار ظالمین درمیاره که نگو ...

تا دل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

و البته در جای دیگه هم بیان می کنه ، از اونجایی که ما چشم باطن بینمون ضعیف هست و نمی تونیم تشخیص بدیم که چه کسی از اولیاء خداوند هست و چه کسی نیست، بهتره که هر کسی رو که می بینیم این احتمال رو بدیم که ممکنه از اولیاء الهی باشه و به چشم حقارت در هیچ کسی نگاه نکنیم ، مبادا ببینیم یک نفر که حتی داره به ظاهر گدایی می کنه آدم زبونی هست، شاید هم او از بزرگان باشه و در لباس فقر کار اهل دولت می کند



۱۳۹۰/۰۴/۱۴

کربلایی کاظم ساروقی - Karbalaayee Kazem Sarooghi




A brief about life of "Karbalai Kazem Saarooqi" – custodian of Quran and miracle of the century.

(The attached photo is of his son whose name is "Ismail" and he is living in city of Qom currently)
 

His story is very long but I am just giving a glimpse of it.
 

Mr .karbalai -who is not anymore- was living in a village that is 70-80 KM far from Arak. He was a holy person and used to maintain his holiness in that bad time. He was a farmer and was working for his landlord. He discovered that the landlord is not paying his share of charity from his income. He tries to preach landlord and others to pay his share of charity but nobody listened to him. Therefore to avoid being partner in crime, he left everything in village and migrates to Arak. He started working as labor in very tough works.

 

After sometime, residents of village, his father and landlord realized about their mistakes. The invited him back and promised him that they will give their share of charity and in addition of that they will gift him a piece of land to work on. They realized their mistake because they felt that prosperity of village was affected after him leaving their village.

 

Finally, he accepts and returns back to the village. He never left a chance to help people. Once he gave half of his one year income to a poor guy as charity. On the same afternoon he goes to a shrine nearby village. While he was praying, two men came to him and asked him to read Quran. He replied: "I cannot read. I am not literate". One of them said:" When I ask you something, you obey." Then he puts his hand on Karbalai's chest and asked him to close his eyes. Karbalai falls unconscious and once he wake up he discovers that he is able to read verses on Quran written on shrine's ceiling. He says to scholar of village that I don't know what I am reading however the scholar – whose name is "Mr .Saberi" - confirms that he is reading Quran.

 

By time Karbalai becomes famous and his news spread all over the world and many  countries invited him to see the miracle. Many people including Mr. Boroojerdi examine him and confirm that he possess miraculous power.

 

Interesting point is that, he is only able to read Quran and not any other literature. He claims that verses of Quran possess some kind of special light and other literatures don't have it. Therefore he can identify Quranic verses easily and read them.

Thanks to my good friend AMIN for this translate:

These pictures are big boys Karbala'i Kazem Saruqi
Haj Ismail Karimi, He is very similar to his father