۱۳۹۱/۱۰/۰۳

چنگیزخان و شاهینش

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. 
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.  

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود. 
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. 
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. 
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. 
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. 
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. 
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: 
«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.» 
و بر بال دیگرش نوشتند: 
«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.» 

۱۳۹۱/۰۹/۲۱

سرود ملی ایران در مقابل امپراطور آلمان

داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد  شاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده‌مان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا  تحصيل مي‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.
چاره‌اي نداشتيم. همه ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از  پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين  است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزي‌فروش . . . بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زير مي‌خوانديم. همه شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورت تدوين شد:

عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سبزي کم‌فروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . .  بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال‌زالک داري؟ . . . . .  بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوري که صداي «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.»

۱۳۹۱/۰۹/۱۱

برج میلاد .... (من از خوندنش پشیمون نشدم)

خردة مهندسان ژاپنی به ساخت برج ٥٠٠ ميليون دلاری میلاد

دوستي داشتم كه مهندس پروژه برج ميلاد بود. هميشه راجع به اين پروژه موقع
ساختش با اب وتاب صحبت ميكرد و من ه
م كه حوصله اش رو نداشتم فقط بهش نگاه ميكردم و سرمو براي تاييد تكون
ميدادم ولي توي فكر خودم بودم. يه روز ديدمش كه خيلي ناراحت بود. ازش
پرسيدم كه چي شده كه شروع كرد به تعريف كردن. گفت:
" امروز يه چيزي پيش اومد كه خيلي ناراحتم كرد. يه گروه ژاپني اومده بودن
براي بازديد. حدودا ١٤ يا ١٥ نفر بودن ، هر دونفر با يكي از ما رفتن كه
از چيزهاي مختلف بازديد كنن. من هم با دو نفرشون رفتم و شروع به توضيح
دادن كردم . از سه طبقه زيرزمين شروع كردم واينكه حدود ٤٥٠ تا ٥٠٠ ميليون
دلار هم هزينه ساخت اون شده به اضافه اينكه ٨ سال هم از موقع شروع تا
پايانش طول كشيده و بعد main hall و تجهيزات basement , seismic device ،
و بعد سالن اجتماعات رو نشونشون دادم و بعد هم رفتيم توي اسانسور كه
قسمتهاي كلاهك و pinnacle رو بهشون نشون بدم كه توي اسانسور يكيشون پرسيد
از اين قسمتshaft چه استفاده اي ميشه؟؟؟ من هم نيشخندي زدم و گفتم كه خوب
معلومه ديگه اين قسمت كلاهك ٢٥٠٠٠ تني رو كه بزرگترين كلاهك برج مخابراتي
در دنيا هست رو نگه ميداره. اون گفت نه منظورم اين نيست، يعني اينكه
اينجا مسكوني هست يا اداري ؟؟ من گفتم نه اين قسمت خاليه و راه پله و
اسانسور و انتقال تجهيزات از اينجاست. اون هم ديگه چيزي نگفت و رسيديم به
بالاي برج . خلاصه اونجا هم يه سري چيزها رو نشون دادم و بعد رسيديم به
رستوران گردان . چون هنوز راه نيفتاده بود من رفتم كه موتورش رو نشون بدم
كه يكيشون گفت كه اين چرا اين شكليه؟؟؟ پيش خودم گفتم كه اينها چه جوري
اينقدر كم استعدادن!!! رستوران گردان تا حالا نديدن و بعد هم با افتخار
گفتم كه اين رستوران گردانه و يه عالمه توضيح دادم. خلاصه اون قسمتها كه
تموم شد اومديم روي تراس كه اون يكي گفت : پس gyroscope اينجا كجاست ؟؟؟
من گفتم كه البته جايي براش تعبيه كرديم ولي فعلا در برنامه نيست كه اون
رو در محل بذاريم ... ياروگفت جالبه چون من اون رستوران گردان رو فكر
كردم كه gyroscope هست... روي تراس كه بوديم ژاپني اولي ازم سوال كرد كه
اين كوهها مال كشور شماست؟؟؟ من هم بادي در غبغب انداختم و گفتم بله تمام
اونها مال كشور ماست. گفت ارتفاعشون چقدره ؟؟ گفتم ٤٠٠٠ متر حدودا . گفت
چقدر از اينجا فاصله داره ؟؟؟؟ گفتم حدودا ٨ تا ١٠ كيلومتر. گفت تله
كابين هم داره؟؟ گفتم بله داره ، ميخواين ببرمتون اونجا؟ اسكي هم ميتونين
بكنين. گفتن نه احتياجي نيست. اون اولي از من پرسيد كه شما مسوول پروژه
هستين؟؟؟ و من هم كه خيلي جو گرفته بودم گفتم بله خودم هستم ( البته
نبودم و فقط مسوول يه قسمت كوچيكش بودم) بعد يه چيزي به ژاپني به هم گفتن
و شونه هاشون رو بالا انداختن و به ساعتشون نگاه كردن و گفتن بايد بريم
براي ناهار. براي ناهار رفتيم و همهشون جمع شدن و من با اون اوليه سر يه
ميز نشستيم. اولش ساكت بود و هيچي نميگفت، بعدش يه دفعه رو به من كرد و
گفت شما گفتين اين برج shaft اش خاليه يعني استفاده اداري ومسكوني
نداره؟؟ گفتم بله براي مخابرات ساخته شده. گفت شما گفتين اون كوهها هم
مال شماست و كمتر از ١٠ كيلومتر با اينجافاصله داره؟؟؟؟ گفتم بله مطمئنا.
گفت خوب اگه شما مسوول اين پروژه بودين چرا اين برج رو روي اون كوهها
نساختين؟؟؟ گفتم اخه اين كه خيلي واضحه توي اونشرايط جوي اين همه مصالح
براي ساختن برج اونجا رو چه جوري ببريم؟؟ گفت خوب من و دوستم هم همينو
داشتيم بحث ميكرديم شما اصلا احتياجي به ساختن برج نداشتين يه دكل اونجا
ميذاشتين . يه دكل مخابرات در ارتفاع ٤٠٠٠ متري بهتر از يه دكل روي يك
برج ٤٠٠ متري عمل ميكنه. Shaft اين برج كه خاليه كاري انجام نميده. گفتم
شوخي ميكنين، خوب اگه اينطوريه شما چرا خودتون بلندترين برج مخابراتي
دنيا رو دارين ميسازين(SKY TREE بلندترين برج مخابراتي جهان در توكيو
سال٢٠١٢ افتتاح شد ولي اون موقع در حال ساخت بود) ؟؟؟؟؟ گفت توكيو يه
شهريه كه در كنار اب هاي ازاده. بلندترين منطقه اون ١٠٠ متر ارتفاع نداره
. در ضمن تا ٦٥ كيلومتريش كوه ١٠٠٠ متري هم نيست چه برسه به كوه ٤٠٠٠
متري در فاصله ٩ كيلومتريش. گفتم اين همه برج مخابراتي تو دنيا هست...
حرفم تموم نشده بود كه گفت برج رو كه براي رقابت نميسازن ، براي نياز
ميسازن. تمام اونهاي ديگه هم از اين قاعده مستثني نيستن. ..... يك كم فكر
كردم .. برج مسكو ، تيانشان، تورنتو، كوالالامپور .. راست ميگفت!!!! همه
اينها در زمينهاي flat land ساخته شدن و حتي تا فاصله ده ها يا صد ها
كياومتر اصلا يك تپه ٤٠٠ يا ٥٠٠ متري هم نيست!!!!!!!!
گفتم اخه ما نياز به يك سمبل ملي داشتيم ،،،، گفت شما ميتونستين يه سمبل
ملي با ١٠ يا١٥ ميليون دلار درست كنين نه يك برج ٥٠٠ ميليون دلاري روي
ضعيفترين نقطه شهر ،،، اونم بدون gyroscope كه حتي به يك طوفان اجازه
ميده كه اون رو جابجا كنه و نه حتي زلزله. چون تا جايي كه من ميدون
gyroscope به صورت built in كار گذاشته ميشه و بايد اون در محل قرار داده
بشه و بعد pinnacle دورش ساخته بشه...
من ديگه جوابي نداشتم بدم فقط گفتم كه من مسوول ساخت اينجا نبودم و يه
سري پرت وپلا كه از قيافه يارو فهميدم كه ديگه نبايد ادامه بدم ،،،، هر
دو ديگه حرفي نزديم.... من هم داشتم زمين و زمان رو مقصر ميدونستم از اقا
محمد خان قاجار كه چرا تهران رو وسط كوهها ساخت نه بغل يه پهنه ابي تا ما
بتونيم راحت توش برج بسازيم تا كسي كه ٥٠٠ ميليون دلار رو هزينه اين برج
كرد و علاوه بر اون فكر روزي كه يك جسم به وزن يك برابر ونيم USSR GEORGE
WASHINGTON از ارتفاع ١٠٠٠ پا بخوره وسط بزرگراه همت!!!! و در يك سناريوي
بدتر وارد پارك وي بشه و غلت بخوره بره پايين!!!!
از همه بدتر چيزي كه ازارم ميداد اين بود كه من دو سال و نيم اينجا كار
كردم و بعدش دو سال هم درگير اينجا بودم ولي اصلا اين فكر به مغزم خطور
هم نكرده بود و اين دوتا در عرض يك ساعت اين رو فهميدن!!! و تازه ما
ايراني ها نميدونم از كجامون در اورديم كه باهوشيم؟؟؟.
خلاصه اون ناهار كوفتم شد،،،،، و اون هم ديگه هيچي نگفت،،،، ناهارش كه
تموم شد بلند شد و دستش رو روي شونه من گذاشت و گفت خيلي ازتون عذر مي
خوام كه ناراحتتون كردم ، اصلا منظوري نداشتم،،،، ميدونستم كه شما مسوول
پروژه نيستين چون همون پايين كه بوديم بهمون گفتن كه ايشون نتونسته
بياد،،،،، مطمئنم اگه شما مسئولش بودين يه جاي بهتر براي اون در نظر
ميگرفتين. اينا رو گفت و دستش رو زد به پشتم و رفت،،،،،،