۱۳۹۰/۰۶/۲۲

داستانی از مثنوی

یک نفر شب ها ذکر الله می گفت و از این ذکر دهن خودش رو شیرین می کرد
یک شب شیطان آمد و بهش گفت:
این همه الله که می گی آخه حتی تا حالا یک جواب شنیدی؟
آخه برای چی خودت رو اینقدر سبک می کنی؟!

اون شخص هم دلش بدجوری شکست و با گریه خوابید
توی خواب حضرت خصر رو دید و به آن جناب گفت:
هرچی الله می گم هیچ لبیک و اجابتی نمی شنوم ، می ترسم ازاینکه مطرود شده باشم ..

بعد حضرت خضر سر اون شخص رو گرفت توی بغلش و:
"گفت آن الله تو لبیک ماست 
وان نیاز و درد و سوزت پیک ماست
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست"

هیچ نظری موجود نیست: