در زمان شیخ ابوسعید ابوالخیر شیخ از نیشابور به میهنه می آمد شیخ تنها با فاصله در جلوی جماعت یاران بود و آن زمانی بود که راهزنان آن منطقه را نا امن کرده بودند، در همین لحظات بود که چهار پنج نفر از راهزنان به شیخ رسیدند و خواستند تا اسب شیخ را از او بگیرند، شیخ گفت مرا چهار پنج نفری کمک کرده اند تا بر این اسب نشسته ام، صبر کنید تا از اسب بیایم پایین تا اسب را به شما بدهم، در همین صحبت ها بودند که جماعت از پشت سر رسیدند ، شیخ به ایشان گفت: ما را از اسب پایین بیاورید و اسب را به ایشان دهید، جمع گفتند: ما جمعیت فراوانی هستیم و هیچ چیزی به اینها نمی دهیم، شیخ گفت : هرگز این حرف را نزنید که ما به ایشان قول داده ایم و جماعت هم طبق دستور شیخ اسب را به راهزنان دادند و راهزنان هم اسب را گرفته و رفتند.
شیخ با جماعت در روستایی که همان نزدیکی بود به استراحت پرداختند ، در زمان نماز بعدی راهزنان جمیعا آمدند و اسب شیخ را آوردند و یک اسب دیگر نیز به همراه آن به عنوان هدیه آورده بودند و از شیخ خیلی عذر خواستند و گفتند: ای شیخ این جوانان ندانستند و این کار را کردند، لطفا از آنها دلخور نشوید و دلتان را از ایشان مکدر نکنید ..
شیخ اسب ها را قبول نکرد و گفت:
هر چه را ما از سر آن برخاستیم باز با سر آن نرویم ..
چون شیخ این جمله را گفت ترکمانان از راهزنی خود توبه کردند و همگی موی سرشان را تراشیدند و همان سال به حج رفتند از برکت نفس جناب شیخ ابوسعید ابوالخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر