مرحوم سید علی بهبهانی (ره) نقل می کند که سال ها قبل پدر بزرگم با کشتی عازم سفر حج شد . پدرم نقل کرد که کشتی بدون هیچ مانعی در وسط دریا از کار افتاد . ملّاحان هر چه تفحّص کردند نقصی در کشتی نیافتند .
همه مسافران از توقف بدون علت کشتی مضطرب شده بودند که ناگهان ، بدون سپری شدن دقایقی ، حیوان عظیم الجثه ای سر از دریا بیرون آورد و خود را به کنار عرشه کشتی رسانید و طفل شیر خواری را که در قنداقه پیچیده شده بود به داخل کشتی گذارد و به دریا فرو رفت !
کودک فقط لباس هایش تر شده بود و گریه میکرد ، ناخدای کشتی دستور داد قایق ها را به دریا بیندازند و جستجو کنند . یکی از ملوانان جریان را چنین باز گو کرد :
من نیز برای جستجو سوار بر قایقی شده و مشغول پارو زدن شدم تا اینکه خسته شدم خواستم برگردم ولی گویا کسی به من میگفت باز جلو برو . بالاخره از دور شبحی دیدم ، وقتی نزدیک آن شدم دیدم تخته بزرگی روی آب است و زنی محکم به آن تخته چسبیده.
از او پرسیدم : کجا بودی ؟
آیا کسی دیگر هم در این اطراف است ؟
گفت : من و شوهرم با حدود بیست نفر دیگر از جزیره ای به جزیره دیگر می رفتیم نا گهان دریا طوفانی شد و پس از چند روز سرگردانی روی آب ، کشتی ما در دریا فرو رفت . من فرزندم را در بغل گرفتم که اگر غرق شدیم با هم باشیم ، تا اینکه به تخته پاره ای چسبیدم ، ولی همسفرانم همه در دریا غرق شدند . پس از لحظاتی یکی از همسفران خود را دیدم که با شنا خودش را به ما رساند و سوار بر این تخته شد.
بعد از اینکه آرام شد ، دیدم زیر چشمی به من نگاه میکند از او ترسیدم ، بچه را بغل کرده و خود را جمع و جور کردم . اما دیدم جلو آمده میخواهد به من تعرض کند .!!!
به او گفتم : ما در وسط دریا گرفتاریم معلوم نیست که زنده بمانیم . آن وقت تو در فکر گناه و معصیت هستی ؟
آیا شرم نمی کنی ! ؟
بیا به جای گناه کردن به خدا متوسل شو ، تا اینکه از مرگ نجات پیدا کنیم . جوان گفت : فایده ای ندارد . دست از تو بر نمیدارم .
من هیچ راه فراری نداشتم زیرا اگر به عقب می رفتم در دریا غرق می شدم !
آن جوان به من گفت : اگر نگذاری به خواسته ام برسم فرزندت را به دریا می اندازم !
پیش خودم گفتم : (شاید مرا تهدید می کند ) به او گفتم : اگر فرزندم را هم به دریا بیندازی تسلیم تو نمی شوم !
نا گهان دیدم جلو آمد بچه ام را از من گرفت و گفت : تسلیم نمیشوی ؟ !!
گفتم : هرگز !
او با کمال بی رحمی فرزندم را گرفت و به دریا انداخت . در آن حال با قلبی شکسته و سوز دل گفتم : خدایا
کودک فقط لباس هایش تر شده بود و گریه میکرد ، ناخدای کشتی دستور داد قایق ها را به دریا بیندازند و جستجو کنند . یکی از ملوانان جریان را چنین باز گو کرد :
من نیز برای جستجو سوار بر قایقی شده و مشغول پارو زدن شدم تا اینکه خسته شدم خواستم برگردم ولی گویا کسی به من میگفت باز جلو برو . بالاخره از دور شبحی دیدم ، وقتی نزدیک آن شدم دیدم تخته بزرگی روی آب است و زنی محکم به آن تخته چسبیده.
از او پرسیدم : کجا بودی ؟
آیا کسی دیگر هم در این اطراف است ؟
گفت : من و شوهرم با حدود بیست نفر دیگر از جزیره ای به جزیره دیگر می رفتیم نا گهان دریا طوفانی شد و پس از چند روز سرگردانی روی آب ، کشتی ما در دریا فرو رفت . من فرزندم را در بغل گرفتم که اگر غرق شدیم با هم باشیم ، تا اینکه به تخته پاره ای چسبیدم ، ولی همسفرانم همه در دریا غرق شدند . پس از لحظاتی یکی از همسفران خود را دیدم که با شنا خودش را به ما رساند و سوار بر این تخته شد.
بعد از اینکه آرام شد ، دیدم زیر چشمی به من نگاه میکند از او ترسیدم ، بچه را بغل کرده و خود را جمع و جور کردم . اما دیدم جلو آمده میخواهد به من تعرض کند .!!!
به او گفتم : ما در وسط دریا گرفتاریم معلوم نیست که زنده بمانیم . آن وقت تو در فکر گناه و معصیت هستی ؟
آیا شرم نمی کنی ! ؟
بیا به جای گناه کردن به خدا متوسل شو ، تا اینکه از مرگ نجات پیدا کنیم . جوان گفت : فایده ای ندارد . دست از تو بر نمیدارم .
من هیچ راه فراری نداشتم زیرا اگر به عقب می رفتم در دریا غرق می شدم !
آن جوان به من گفت : اگر نگذاری به خواسته ام برسم فرزندت را به دریا می اندازم !
پیش خودم گفتم : (شاید مرا تهدید می کند ) به او گفتم : اگر فرزندم را هم به دریا بیندازی تسلیم تو نمی شوم !
نا گهان دیدم جلو آمد بچه ام را از من گرفت و گفت : تسلیم نمیشوی ؟ !!
گفتم : هرگز !
او با کمال بی رحمی فرزندم را گرفت و به دریا انداخت . در آن حال با قلبی شکسته و سوز دل گفتم : خدایا
به خاطر اینکه معصیت نکنم فرزندم را از دست دادم !!
مرا از دست این جوان نجات بده !
هنوز سخنم پایان نیافته بود که موجی آمد و جوان را به کام خود کشید و او هر چه دست و پا زد فایده نبخشید و غرق شد و به هلاکت رسید .
ملوان گفت : دیدم زن به گریه افتاد !
پرسیدم چرا گریه می کنی ؟
گفت : برای کودکم گریه می کنم .
گفتم : اگر او را ببینی می شناسی ؟
گفت : مگر ممکن است مادری فرزندش را نشناسد .
قایق را به کشتی رساندم ، زن همین که بچه را دید با شادی فراوان فریاد زد این فرزند من است ! دستش را به سوی خداوند بلند کرد و شکر الهی را به جا آورد .
هنوز سخنم پایان نیافته بود که موجی آمد و جوان را به کام خود کشید و او هر چه دست و پا زد فایده نبخشید و غرق شد و به هلاکت رسید .
ملوان گفت : دیدم زن به گریه افتاد !
پرسیدم چرا گریه می کنی ؟
گفت : برای کودکم گریه می کنم .
گفتم : اگر او را ببینی می شناسی ؟
گفت : مگر ممکن است مادری فرزندش را نشناسد .
قایق را به کشتی رساندم ، زن همین که بچه را دید با شادی فراوان فریاد زد این فرزند من است ! دستش را به سوی خداوند بلند کرد و شکر الهی را به جا آورد .
و این است لطف و رحمت خداوند بر آنانکه از دستورات خدا پیروی کنند !! امیدوارم این داستان آموزنده عبرتی برای همه ما باشد و در آخر حدیثی زیبا از پیامبر اکرم (ص) ، که ایشان می فرماید :
کسی که چشمانش را از نگاه حرام به زنی پر کند ، خداوند در روز قیامت چشمانش را با میخهای آتشین و آتش پر مینماید و تا زمانی که خداوند بین مردم حکم می نماید ، به دین حالت خواهد بود.آنگاه دستور می رسد که او را به جهنم ببرید. ( در صورتیکه که توبه نکرده باشد )
منابع : ثواب الاعمال و عقاب الاعمال صفحه 615
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر